شمال نیوز: به یاد تمام زنانی که دیروزها در تشت ، رخت می شستند و هر روز زندگی را خوب آب و جارو می کردند . صبح ها ، سبد خریدشان را برمی داشتند و بعد از ساعت ها جستجو و تقلا با بازاری از سبزی و میوه از پیچ کوچه بازمی گشتند .
به یاد زنانی که سفره صبحانه شان همیشه به راه بود و کسی تلخ و ناشتا از خانه بیرون نمی رفت . زنانی که پشت چرخ های خیاطی ، سوزن ها را نخ می کردند و پارچه ها را قیچی تا چرخ های زندگی روان تر و آسوده تر بچرخد .
رب و مربا می پختند و ترشی می انداختند و کوزه ها و خمره هایشان را زیر پنجره ، ردیف می چیدند تا زندگی را هرروز خوش عطرتر و رنگارنگ تر نقاشی کنند .
با کاموا و میل بافتنی از پاییز و زمستان می گذشتند و شال گردن و بلوز و جوراب می بافتند ، لباس های کهنه را می شکافتند و گلوله های گرد و رنگی به دنیا می آوردند .
زنانی که با چهره های مهربان و گشاده چادر به کمر می بستند و با عشق و عاطفه از قالی ها و قالیچه های روزگار،غبارها می تکاندند . به یاد تمام زنانی که با آشپزخانه هایشان دوست بودند و هرروزغذاهای خوش عطرتر برای اهل منزل می پختند .
به یاد تمام زنانی که وقتی برق می رفت و خاموشی ناگهان پیدایش می شد ، شیشه از فانوس ها و لمپاهای خانه برمی داشتند و زندگی شان را با شعله کبریتی دوباره از نو روشن می ساختند . آن وقت می نشستند و عاشقانه در تاریک و روشن اتاق ها برای کودکانشان ، قصه های شیرین و به یاد ماندنی تعریف می کردند .
زنانی که هر روز نفت در چراغ های والور می ریختند و برای مرتب کردن کارهای خانه ، بچه های کوچک ترشان را ساعت ها روی دوششان با چادرشب می بستند .
انگار از دیروزها خیلی گذشته است .از آن زمان که خانه ها ، درخت های سیب و توت و انجیر داشت و تلویزیون های سیاه و سفید برای خودشان امپراطوری می کردند . از آن زمان که آدم ها به جای نشستن پای کامپیوتر و اینترنت و موبایل ، با همسران شان یک دنیا حرف برای گفتن داشتند .
از آن زمان که کف دست زنان ، سبز و سیاه و سرخ می شد و آسان می فهمیدیم وعده های سبزی ، گردو و انار دیگر برای فرداها در خانه آماده شده است .
حالا انگار فرسنگ ها از آن زمان گذشته است . از زنانی که دغدغه هایشان رنگ و بوی دیگری داشت ... از مردانی که یک استکان چای قند پهلو را با دنیا عوض نمی کردند و وقتی حوله صورت ، تعارف شان می شد تمام خستگی شان را فراموش می کردند .
انگار آن روزهای دور ، دنیا آرام تر بود و ساعت ها این قدر پریشان نبودند که دوان دوان صبح ها ، ظهر شوند و عصرها ، شب .
انگار دنیا این اندازه در تب نمی سوخت . مثل حالا که هر روز آدم ها می دوند و نمی رسند و با این همه مترو و اتوبوس باز ترافیک غوغا می کند . رنگ آسمان آبی نیست . خورشید ، خاکستری می تابد و خانه و خیابان و اداره کلافه اند .
مثل حالا که صداها همه جا ازدحام می کنند . وعده های غذا ، کمتر شده و دستپخت سرآشپز رستوران ها ، سیر می کند اما از چاشنی عشق ، خالی خالیست .
انگار از دیروزها فرسنگ ها گذشته است . از زنان منتظری که هرلحظه گوش شان به صدای زنگ خانه بود . زنانی که روی پشت بام ها ، آسوده گیره از روی لباس ها و ملحفه های سفید خشک شده برمی داشتند و واقعا شور زندگی در قلب هایشان موج می زد . به گلدان ها آب می دادند و از روی طاقچه ، آینه و شانه مردانشان را برمی داشتند و از غبار پاک می کردند .
از آن وقت ها که زنان به احترام مردانشان ، بزرگ ترین کاسه گلدار خانه را پراز آش رشته می کردند و کشک و نعنا داغ رویش می ریختند .
خیلی گذشته است از استقبال های زنانه ای که هیچ استقبال گرم و باشکوه دیگری ، شبیه اش پیدا نمی شود . از حیاط خانه هایی که همیشه میزبان گفتگوهای زنانه و مردانه ای بود که هرروز زندگی را زیباتر و جاری تر می ساخت .
از آن وقت ها که زن ها ، دردها را پاشویه می کردند و طبیب و غمخوار می شدند . آنقدر قربان صدقه می رفتند که هر روز طعم به خانه آمدن ، هزاران بار شیرین تر می شد و واقعا بین بودن و نبودنشان ، جهانی تفاوت بود . زنانی که محرم اسرار بودند و پا به پای خنده ها و گریه های مردانشان می خندیدند و اشک می ریختند .
زنانی که ساده و بی آلایش گاهی از دردهای زمانه در پستو می نالیدند تا باد ، صدایشان را به گوش غریبه ها نرساند .
انگار از زنان دیروز و از آن نسیم های خنکی که همیشه روی سر زندگی می وزید و صورت ثانیه ها را نوازش می کرد ، خیلی گذشته است . از آن زمان ها که خوشبختی مثل آفتاب تابستان ، هرروز روی سر خانه ها جولان می داد و حیاط های پر از پرنده ، روح آدم ها را تازه می کرد .
حالا انگار از دیروزها فرسنگ ها دور شده ایم . از عاشقانه ها دور شده ایم . از صلح و آرامش آن روزها وشب ها . از مردمانی که خوب آموخته بودند ، چگونه هرروز آسایش را زندگی کنند ...